او همسر یک جوان ایرانیالاصل به نام عماد است که حالا در پاریس زندگی میکند. تنها راه گفتوگو با او، تماس تلفنی با فرانسه بود. یک بار قرار به هم خورد، یک بار هم تازه از خواب بیدار شده بود و به گفته خودش میخواست غذا بخورد.
به هر حال، همه چیز جور شد. این گفتوگو ویژگیهای خودش را داشت؛ اول اینکه زبان فرانسه نمیدانستیم و او شمردهشمرده فارسی حرف میزد و دوم اینکه چندین بار میان مصاحبه، ناتالی ناچار شد به دیکشنری فارسی مراجعه کند چون هنوز تمام کلمات ما را نمیدانست.
با این حال، بعضی کلمات را متوجه نمیشد و قرار شد بعضی سؤالات را به زبان انگلیسی بپرسیم و او هم به انگلیسی پاسخ دهد. بعد هم اینکه سعی کردیم کمی تا قسمتی لحن فارسی حرف زدن او را حفظ کنیم تا فضای گفتوگو دستتان بیاید.
- غذا خوردید یا صبحانه؟
بله، بِبَخْشید، آن دفعه زنگ زدید، من مشغول بازی بودم، خانه نبودم.
- الان آنجا دارید در چه فیلمی بازی میکنید؟
یک فیلم کوتاه است که یکی از دوستان من میسازد به اسم «Loka-devitout». نمیدانم به زبان شما چه میشود. آهان... فکر کنم دل ستاره. عماد هم با من است، اما بیشتر دوست دارد پشت دوربین کار کند.
- ایران را از قبل چقدر میشناختید؟
خیلی خوب نمیشناختم. وقتی کودک بودم دوستی داشتم که از 10 تا 17 سالگی در ایران زندگی کرده بود و با من همکلاس بود. از او درباره ایران شنیده بودم.
- الان از زندگی با یک مرد ایرانی خوشحال هستید؟
خب، آره (با خنده).
- از مردم ایران چطور؟ از فرهنگ ایران چیزی میدانستید؟
از فرهنگ ایران خیلی خوشم آمد چون چندین بار با عماد به ایران آمدم و با خانواده و دوستانش آشنا شدم.
- با سینمای ایران چطور؟ مثلا چند تا کارگردان و بازیگر ایرانی را میشناسید؟
در فرانسه با سینمای ایران قبل از اینکه به ایران بیایم کمی آشنا شده بودم. عماد خیلی سینما را دوست دارد. عباس کیارستمی، مخملباف، دختر ایشان را میشناختم و چیزهایی هم درباره مهرجویی شنیده بودم.
- بهرام بیضایی چطور؟
نه... یادم نمیآید.
- حسن فتحی را میشناختید؟
قبلا نه، آمد پاریس، رفتم و دیدمش. با آقای زاهدی و چند تا هنرپیشه که آمده بودند، «کجاها» را دیدند و من هم با آنها بودم.
- حتما آمده بودند «لوکیشنها» را ببینند. شنیدیم شما برای بازی در این سریال 2 سال زمان گذاشتید؟
آره. من آن موقع 27 ساله بودم و الان که سریال تمام شده 29 ساله هستم.
- در این 2 سال به فرانسه هم رفتید؟
2 سال رفت و آمد داشتم. 3 ماه در مجارستان، 2 هفته در پاریس و چند ماه در ایران. شاید همه با هم 8 ـ 7 ماه شد.
- عماد چقدر به شما کمک کرد؟ مثل اینکه در خواندن و ترجمه فیلمنامه به شما کمک کرده است؟
کمک... اولینبار برای من خواند. من نمیتوانستم بخوانم چون سخت بود. اولین بار آمد ایران و یک ماه ماند. دومین بار با دختری دوست شدم به نام نازنین که فرانسه بلد بود. نمیدانم به زبان شما چی میشود. آن «Editor» بود و برای من میخواند.
- تمام سناریوی «مدار صفردرجه» را برای شما خواند؟
نه... فقط سکانسهای بازی من را با نازنین خواندیم.
- در کشور شما هم همینطوری سریال میسازند؟ فکر میکنید چه فرقی میان ساخت سریالهای ایرانی و خارجی هست؟
آها... چی فرق؟
- بله، فرق، dif ference .
فرق هست، ولی زیاد هم معلوم نیست؛ همینجوری هر کسی که کار میکند در فرانسه همین کار را هم میکنند. وقتی میرسی، میبینی که فیلمبرداری فرق ندارد ولی وقتی میروی توی «detail، «detail میدانید چیست؟
- بله این جزئیاتی که به آن اشاره میکنید، چی هست؟
در فرانسه اگر سریال بازی میکنی، مال یک کارگردان نیست، یک گروه کارگردانی میکنند، سریال مینویسند و مثل این سریال که سی ... نمیدانم چه میگویید به فارسی... سی قسمت است.
بله، یک نفر کارگردانی نمیکند. اینجا همه کار مال آقای فتحی بود؛ از اول خودش آن را نوشته و کارگردانی کرده است.
- درباره سارا و خانمهای 50 سال پیش ایران کتابی خواندید؟
نه لازم نبود بدانم. فقط باید در فیلم میدانستم. ولی برای کار کردن در ایران خیلی مهم بود که زبان من درست شده بود. چون در این سریال آدمهای دیگری که ایرانی نبودند مثل آقایی که نقش عمو و دایی من را داشت، زبان فارسی نمیدانستند و راحت نبودند. ولی من با کارگردان با کسی که گریم میکند، میتوانستم صحبت کنم.... میدانید گم نبودم.
- چرا برای نقش سارا لازم نبود مطالعه کنی یا مثل سارا ببینی؟
وقتی سناریو را خواندم، همینطوری سارا را میدیدم به چشم. ولی برای یک نقش یهودی فرانسوی کمی باید بلد باشی.
- چه جالب! درست برعکس؟ بله!
در سریال خیلی فلسفه ایران را میکوبید و با آن میجنگید!
(خنده...)
- شما فلسفه ایران را میشناختید؟ مثلا میدانستید ملاصدرا یکی از فیلسوفان بزرگ اسلامی ماست؟
آقای فتحی این چیزها را با detail میدانست. من با فلسفه «اوروپری» آشنا بودم. ولی از فلسفه ایران اطلاع نداشتم.
- آقای فتحی چقدر به شما درباره فلسفه ایران گفت؟
قبل از بازی خیلی با ما حرف زد و خودش توضیح داد.
- شهاب حسینی که نقش پارسا را بازی میکرد، چقدر به شما کمک کرد؟
کمک کرد. ولی من حرفهای شهاب حسینی را متوجه نمیشدم. خیلی detail متوجه نمیشوم، چون از کلمات مشکل استفاده میشد.
- پس برای اینکه واکنش نشان دهید، دچار مشکل نمیشدید؟
نه، همه کلمات را، بعضی سکانسها سخت بود؛ چون آقایی که نقش پروفسور را داشت به زبان مجاری حرف میزد و من متوجه نمیشدم، بعد ناراحت میشدم و با خودم میگفتم، هیچکس من را نمیفهمد. ولی فایده خوب داشت.
- بعد از سریال، از فلسفه ایرانی چی دستگیرتان شده؟
از فلسفه ایران بیشتر، بر روی زبان کار کردیم. الان کتابی میخوانم... فلسفه نه... نمیدانم چی میگویید آنتیک Story میخوانم که تاریخ 2 هزار ساله ایران توضیح است. ولی چون اینجا کتاب ترجمهشده به زبان فارسی کم است، من خوب متوجه نمیشوم. فقط مثل بچه میخوانم.
- خودتان سریال را دیدید؟
نه، یک بار از اینترنت دیدم. تصویر خوب نبود، فقط تشخیص دادم که ببینم خودم هستم، ولی آنطور که ببینم چطوری بازی کردم نه، اگر کس دیگری ببیند، نمیتواند متوجه شود. چون صورتم را خوب نمیبینم.
- دوستانتان در فرانسه کنجکاو نیستند کارتان را ببینند؟
نه زیاد (خنده)... الان با آدمهای «Professional» (حرفهای) که آشنا میشوم، میگویند چرا 2 سال است بازی نکردهای؟ کجا بودی؟ من عکس دارم. نشان میدهم و یک کمی هم فیلم دارم. وگرنه، میگویند چی کار کردی و کجا بودی؟
- مثلا نگفتند چرا در یک سریال ایرانی بازی کردی؟
چرا، بعضیها اینطوری فکر میکنند. ولی به نظر من تجربه خیلی مهم و خوب است.
- چرا خوب است؟
خب، در یک کشور دیگر کار کنی، خیلی کارم عوض شده. در فرانسه من در سینما بازی میکردم و فیلم کوتاه خیلی بازی کردم، ولی فقط 2سال در یک سریال بودم و وقتی خیلی زیاد در یک نقش کار کنی، میتوانی خیلی زیاد آن را بفهمی.
- فکر میکنی بازی در یک سریال ایرانی به مشهور شدن شما کمک میکند؟
الان اگر ژورنالیستی در فرانسه پیدا شود و از من بگوید و از من حرف بزند، کمک میکند. اگر نه فقط در ایران میتواند کمک کند. شهرت این است که به یک کار خوب برسی. وقتی همینطوری معروف هستی، فقط بازیگر هستی. باید برسی به جایی که فیلم خوب داشته باشی.
- یعنی اینکه باید در فیلمهای خوب بازی کنید نه اینکه بازیگر خوبی باشید؟
یعنی معروفی مهم است اگر میتوانی از آن استفاده کنی، اما فقط برای توی خیابان معروف باشی خوب نیست. مهم این است که یک کارگردان خوب تو را ببیند، فکر کند و یک فیلم بسازد.
- راستی چه کسی شما را به حسن فتحی معرفی کرد؟
وقتی به ایران آمدم با آقای عبدالله اسکندری (گریمور) آشنا شدم. اولین بار وقتی فهمید دنبال یک فرانسوی میگردند، خودش من را به آقای بشکوفه و فتحی معرفی کرد.
- قبل از این هم، قرار بوده در فیلم یا سریال ایرانی بازی کنید؟
من با خانم فیلمبردار آقای مخملباف آشنا بودم. فیلمبردار مخملباف شماره من را پیدا کرده بود و با من تماس گرفت.
- از شما تست گرفتند؟
بله، تست گرفتند و بعد من رفتم فرانسه.
- خب بعد، یعنی انتخاب نشدید؟
قرار نبود بازی کنم. فقط میخواست ببیند.
- بازی در کدام صحنههای سریال سختتر بود؟
یکی تو شیراز بود و حافظیه. شب بود و ما از 11شب تا 7صبح میگرفتیم. باران میآمد و من باید خیس میشدم و خیلی هوا سرد بود. 10 ساعت ماندم زیر باران و زمانی سختتر بود که گریهدار بود.
- صحنههایی که گریه میکردید سخت بود، چه صحنههایی آسان بود؟
صحنههای تو پاریس آسان بود.
- چون در کشور خودتان بود، میگویید آسان بوده؟
نه (با خنده)، چون فقط از دور میگرفتند. صحنههایی بود که با هم میخندیدم، آسان بود.
- آشنایی شما با همسرتان هم مثل آشنایی پارسا و ساراست؟
آره (با خنده) همینطوری بود مثل سریال آقای فتحی شد، ولی مثل جنگ نیست. ما در فرانسه، آشنا شدیم؛ فیلم کوتاه بازی میکردیم. بعد با خانواده عماد آشنا شدم. با مامان عماد دوست شدم، او خیلی فارسی به من یاد داد و بعد با آمدن به ایران یاد گرفتم.
- از ایران چه چیزی را بیشتر به یاد دارید؟
غذاهای ایرانی را دوست دارم.
- یعنی از ایران فقط غذاهای ما را به خاطر دارید؟
نه...خب،...
- مثل چی؟
آش رشته خیلی دوست دارم، سالاد شیرازی... همه پلوهای شما را میخورم، دوغ را خیلی دوست دارم که در فرانسه اصلا دوغ نیست.
- خب ماست که دارید، کمی آب توی آن بریزید، میشود دوغ!
چی؟ (با خنده)
- بهترین اتفاقی که در این کار برایتان افتاد، چه بود؟
آخرین روز که کار کردیم جالب بود. رفتیم فیروزکوه و آنجا خیلی سرد بود. 6درجه زیرصفر، 2 روز ماندیم. من شانس آوردم که بعدازظهر کار داشتم. بعدازظهر هوا گرم شده بود. آدمهای دیگر سردشان بود و یک نفر میخواست برود بیمارستان و اتوبوس مانده بود که او را ببرد.
- یعنی چی مانده بود، خراب شده بود؟
نه، نمیدانم... شما چه میگویید ولی «freeze» شده بود. کــار نمیکرد. نتوانست برگردد با چند تا تاکسی برگشت (با خنده). این خاطره خوبی بود!
ما نگفتیم، تو تصویرش کن
کمتر شبی هست که اخبار تلویزیون، تصویری از جنایات اسرائیلیها نداشته باشد؛ یعنی کمتر روزی هست که اسرائیلیها جنایت دیگری نکرده باشند. همیشه صورت خونآلودی هست، جنازهای هست که بقیه تشییعش بکنند و مادری هست که دارد ضجه میزند.
این تصویرها البته به قدر کافی صریح هستند و نشان میدهند که ماجرایی که توی سرزمین مقدس دارد اتفاق میافتد، از چه قرار است.
اما این تصویرها و این اطلاعرسانیها یک چیزی کم دارند؛ چیزی که میتواند جواب سؤال و دلیل همه این درگیریها باشد. آن «چیز» اساسی اما کمتر دیده شده، ماجرای تشکیل دولت غاصبی است که حالا تصاویر جنایتهای روزانهاش بخشی ثابت از اخبار شده.
دانستن اینکه این دولت جعلی چطور و با چه ماجراهایی شکل گرفته میتواند، هم جواب سؤالهای زیادی مثل علت جنایتهای هر روزه آنها و علت کوتاه نیامدن فلسطینیها باشد و هم ابعاد کاملتری از جرم و جنایتهای صهیونیستها را نشان بدهد.
این را پدران ما و آنهایی که خبرهای 50 سال پیش هنوز یادشان هست، میدانند. آنها یادشان هست که اسرائیلیها چطور بدون هیچ پشتوانه و منطقی مدعی مالکیت یک کشور شدند، چطور با زور و جنایت صاحبان آن سرزمین را بیرون کردند و چطور با حمایتهای استعمارگران، خودشان را صاحب حق نشان دادند.
اینها چیزهایی است که پدران ما میدانند. اما نکته اینجاست که فقط پدران ما میدانند، آنهایی که خودشان در آن روزها بودهاند و هنوز چیزی را از یاد نبردهاند، میدانند، ما که نبودهایم و ندیدهایم، نمیدانیم. ما پای فیلمهایی نشستهایم، کتابهایی را خواندهایم، صفحههای اینترنتیای را باز کردهایم که هیچ کدام از این ماجراها تویشان نبود.
ما اینها را نمیدانیم چون بزرگترهایمان یا کار و گرفتاری داشتهاند و یا فراموش کردهاند که برایمان تعریف کنند و در عوض، خود اسرائیلیها هرجا که توانستهاند- با هر زبانی و هر وسیلهای- روایت جعلی خودشان را به خورد ما و دنیا دادهاند و این جوری شد که وقتی در یک نظرسنجی، از اهالی یکی از دانشگاههای تهران پرسیدند که اسرائیل در چه سالی به وجود آمده، 70 درصد دانشجوها به اشتباه فکر میکردند این دولت عمری بیشتر از 50 سال دارد!
در برابر این کمکاری ما، اسرائیلیها تا توانستهاند دروغنویسی و تاریخسازی کردهاند (اسرائیلیها تعداد قربانیان هولوکاست را بیشتر از 6 میلیون نفر میدانند، در حالی که کل یهودیهای آلمان و لهستان در آن زمان تعدادشان از این کمتر بوده!) و این دروغها به خورد ذهن دنیا رفته است و فیالمثل حالا، در اروپای آزاد، حتی تحقیق درباره هولوکاست مجازات دارد. آنها فیلم میسازند، داستان سفارش میدهند، تبلیغات میکنند و ما تازه بعد از این همه سال، یک سریال ساختهایم.
«مدار صفر درجه» سوای همه ایرادهایش، از این منظر- از جنبه روایت یک ماجرای سیاسی مهم از زاویه دید و بیان خود ما- قدم رو به جلویی است؛ قدمی که نباید به همین مقدار محدود شود و باید زمینهساز تولید فیلمها و سریالهای متعدد بعدی باشد.
ماجرای ما (مای انسان و مای مسلمان) با اسرائیل، هنوز تمام نشده است. هنوز هر شب توی اخبار تصویر مادرهایی را میبینیم که دارند ضجه میزنند.